کوه پرسید ز رود : زیر این سقف کبود راز ماندن در چیست ؟ گفت : در رفتن من . کوه پرسید و من : گفت در ماندن تو . بلبلی گفت و من : خنده ای کرد ، و گفت : در غزلخوانی تو ! آه از آن آبادی که در آن کوه رَوَد ، رود مرداب شود ، و درآن بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد ، و نخواند دیگر . من و تو ، بلبل و کوه و رودیم . راز ماندن جز ، در خواندنِ من ، ماندنِ تو ، رفتنِ یاران سفر کرده مان نیست ، بدان !